تراژدی تکراری روشنفکران ایرانی/ نابغه ای که دست به انتحار خود زد

ساعدی به نسبت نویسندگانی چون صادق هدایت، جلال آل احمد، سیمین دانشور و... کمتر شناخته شده است و اگر داستان گاو در کتاب ادبیات دبیرستانی ها نبود، شاید اکنون کسی نام ساعدی را هم نشنیده بود. علت این گمنامی چیست؟
تراژدی تکراری روشنفکران ایرانی/ نابغه ای که دست به انتحار خود زد

2 آذر سالروز فوت غلامحسین ساعدی یکی از بزرگترین نویسندگان ایرانی است. به اعتراف بسیاری از منتقدان ادبی، قدرت قلم ساعدی و توانایی‌ تصویرسازی اش کم نظیر است. با این حال، ساعدی به نسبت نویسندگانی چون صادق هدایت، جلال آل احمد، سیمین دانشور و ... کمتر شناخته شده است و اگر داستان گاو در کتاب فارسی دبیرستانی ها نبود، شاید اکنون کسی نام ساعدی را هم نشنیده بود. علت این گمنامی چیست؟ شاید باید علت را در زندگی ساعدی جست. نویسنده بزرگ تبریزی در زندگی به مسیری رفت که باعث گمراهی و هدر رفتن یا به عبارت بهتر، انتحارش شد.

روانپزشکی که شاهکار می آفرید

غلامحسین ساعدی متولد تبریز است. او در سال 1314 به دنیا آمد. پدرش کارمند نسبتا فقیری بود که البته به لحاظ فرهنگی فرهیخته به حساب می آمد. 10 ساله بود که با فرقه دموکرات آذربایجان آشنا شد و با آنها همکاری کرد.

دیگران چه می خوانند:
 

ساعدی بعد از نابودی فرقه دموکرات به دانشگاه تبریز رفت و در رشته پزشکی شروع به تحصیل کرد. در دوران دانشجویی به گروه های چپ دانشجویی نزدیک شد و شروع به نوشتن کرد. بعد از پایان تحصیلات عمومی، در رشته روانپزشکی تخصص گرفت. مدتی بعد در تهران مطب زد و مطبش به محفل روشنفکران، نویسندگان و تئوریسین‌های چپ تبدیل شد.

نخستین نوشته‌های ساعدی در سال 1332 منتشر شدند. نام او چند سال بعد با چوب‌به‌دست‌های ورزیل و پنج نمایشنامه دربارهٔ انقلاب مشروطه در ردیف نمایشنامه‌ نویسان بزرگ ایران قرار گرفت.

غلامحسین ساعدی در دهه‌های 30 و 40 تبدیل به یکی از بنیانگذاران تئاتر و نمایشنامه نویسی فارسی شد. محمود دولت آبادی معتقد است ساعدی، بهرام بیضایی و اکبر رادی سه ضلع نمایشنامه نویسی زبان فارسی به حساب می آیند.

 
ساعدی همزمان شروع به نوشتن داستان کوتاه کرد. دو کتاب ترس و لرز و عزاداران بَیَل از بهترین داستان های کوتاه او به حساب می آیند.

عزاداران بیل که در سال 1343 نوشته شد، مجموعه ای از 8 داستان پیوسته با شخصیت های نسبتا یکسان است که در روستایی کوچک و در حال نابودی به نام "بیل" می گذرد. این داستان نیمه واقعی و کابوس وار شاهکار  ساعدی به حساب می آید. در این کتاب وضعیت بد اقتصادی مردم روستا، فقر فرهنگی، خرافات و روابط اجتماعی آنها در قالب داستان های واقعی _ تخیلی نقد می شوند. داستان گاو که بعدها داریوش مهرجویی فیلمی از آن ساخت، قصه چهارم این کتاب است.

حبسی که درخت سرسبز ذهن ساعدی را خشکاند

ساعدی در دهه 40 درخشان بود. بیشتر داستان ها و نمایشنامه های شاهکارش در این دهه نوشته شدند. با این حال، مسیر حرفه ای و ادبی این نویسنده با استعداد و نابغه با شروع دهه 50 تغییر کرد. ساعدی در سال 1353 توسط ساواک دستگیر شد. او یک سال در زندان اوین بود. بعد از آزادی اما دیگر آن غلامحسینی نبود که دیگران می شناختند. شاملو که دوست صمیمی ساعدی بود در این رابطه گفت: آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم‌جانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجه‌ های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته‌آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌ اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید.

ساعدی در گفتگو با یکی از دوستانش در رابطه با دوران حضورش در اوین گفته بود: خرد شدم.

 

بعد از آزادی، ساعدی به گروه های چپ تندرو نزدیک تر شد. با نزدیک شدن به ایام انقلاب، نزدیکی او به سازمان چریکهای فدایی خلق بیشتر هم شد. در این سال‌ها او کمتر می نوشت و بیشتر کار سیاسی می کرد. نوشته هایش هم آن ارزش و مرتبه ای را که در دهه 40 داشت، نداشت. داستان های بعد از زندان ساعدی به هیچ وجه قابل مقایسه با عزاداران بیل و ترس و لرز نیستند. ساعدی در سال‌های دهه 50 در مطبش به جای بحث از رمان و فلسفه و روانکاوی درباره این بحث می کرد که چریکهای فدایی باید در جنگل گردان تشکیل دهند یا نه. ساعدی که از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود، حالا تلاش می کرد برای چریکهای فدایی خلق اسلحه فراهم کند و در مطب خود به آنها پناه دهد.

 ساعدی و انقلاب

 
بعد از انقلاب اسلامی، ساعدی مدتی به فعالیت انقلابی خود ادامه داد. او همکاری اش با چپ ها و فدائیان خلق را ادامه داد اما در فضای تند و تیز آن زمان جایی برای او نبود. او آنقدر تند نبود که بتواند در فضای انقلابی آن روزها جایی داشته باشد.

ساعدی در یکی از خاطراتش داستان جالبی را تعریف می کند. ساعدی در یکی از روزهای آغازین بعد از انقلاب با چند کتاب از کنار دانشگاه تهران می گذشته است. یکی از جوانان از کنارش می گذرد و می گوید کجا می روی خائن؟ همه شما کتاب به دست های عینکی خائن هستید. انقلاب را ما کردیم، شما می خواهید آن را بدزدید. ساعدی در جواب‌ به آن جوان می گوید: از کجا می دانی من ضد انقلابم؟ جوان می گوید: من 50 بانک را آتش زدم. تو چند بانک را آتش زدی؟ ساعدی در جواب‌ می گوید: 51 بانک. جوان از آن پاسخ خوشش می آید و ساعدی را رها می کند.

برداشت ساعدی از حوادث سال‌های نخست انقلاب این بود که هر که تندروتر و بزن بهادرتر باشد، محبوب‌تر است و صدایش بیشتر شنیده‌ می شود.

 

 سفر به فرانسه و انتحار نبوغ

سرانجام ساعدی در اوایل دهه 60 به فرانسه مهاجرت می کند. روزگار و زندگی برای نویسنده پر شور دهه 40 به شدت سخت می شود. محیط فرانسه به ساعدی نمی سازد. با دیگران رابطه برقرار نمی کند. دائما گریه می کند و به قبرستان پرلاشز می رود. کمتر می نویسد و کمتر می خواند. افسردگی چنان بر او هجوم‌می آورد که در طول یکی دو سال از پا می اندازدش.

ساعدی در نامه ای که در روزهای پایان عمر خود به همسرش، بدری لنکرانی می نویسد، وضعیت خود را چنین توصیف می کند: «ناامیدِ ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطرِ توست، و الّا یک‌باره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. از همه چیز خسته‌ام، بزرگ‌ترین عشق من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمی‌فهمم چه خاکی به سرم بکنم.

تصمیم دارم به هر صورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده‌ام. تیره و بدبخت و تیره بخت شده‌ام. تمام هم‌وطنان در این‌جا کثافت کامل‌اند. کثافت محض‌اند. من بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته‌ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصّه‌های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچ‌کس حوصله‌ی مرا ندارد، هیچ‌کس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می‌گویم.

دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته‌ام. شلوارم پاره‌پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمی‌زنم. می‌خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته‌ام، بی‌خانمانم، دربه‌درم. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من حاضر نشده‌ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می‌خواهم. من زنم را می‌خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.»

 
 
 

به هر حال، ساعدی در فرانسه گوشه نشین شد و به قول یکی از دوستانش دست به انتحار خود زد. 

سرانجام، درخت نبوغ آقای نویسنده خشکید و خیلی زود زیر خروارها خاک رفت. ساعدی 2 آذر 1364، مطابق با 23 نوامبر 1985، پس از یک خون‌ریزی داخلی در بیمارستان سَن آنتوان پاریس در 49 سالگی درگذشت و در گورستان پرلاشز، یعنی همان جایی که دیگر نویسنده مشهور ایرانی، صادق هدایت دفن شده،  به خاک سپرده شد. داستان غلامحسین ساعدی  بدل به یک داستان کوتاه تلخ شد: نابغه ای که مدت کوتاهی درخشید و خیلی زود خاموش شد. این شاید داستان بیشتر نوابغ معاصر ایران زمین باشد.

منبع: خبر فوری

تراژدی تکراری روشنفکران ایرانی/ نابغه ای که دست به انتحار خود زد

اخبار وبگردی:

آیا این خبر مفید بود؟